پلها همه سوختن و دود شدن چشمه های پاک گل آلود شدن
دلها همه یخ زدن و شکستن مهر و وفا مردن و نابود شدن
حالا چی مونده باقی یه بنای خراب کویر بی آب و فریب سراب
به هر دری که در زدم بسته بود با هر کسی حرف زدم خسته بود
سلام آشنا جوابی نداشت ندای مرغ حق چه آهسته بود
شب میکشه خورشید تابنده رو گریه می بره نفس خند رو
باد خزان می وزه و می بره زندگی آدمای زنده رو